سعدی شیرازی
برخیز كه میرود زمستان
برخیز كه میرود زمستان بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یك بار زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز كه باد صبح نوروز در باغچه میكند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امكان
آواز دهل نهان نماند در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار بس خانه كه سوختست و دكان
ما را سر دوست بر كنارست آنك سر دشمنان و سندان
چشمی كه به دوست بركند دوست بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست سهلست جفای بوستانبان
برآمد باد صبح و بوی نوروز
برآمد باد صبح و بوی نوروز به كام دوستان و بخت پیروز
مبارك بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افكند گلنار دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست حسدگو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل كجایی كه بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد برادر جز نكونامی میندوز
نكویی كن كه دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی كه بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
**
مباركتر شب و خرمترین روز
مباركتر شب و خرمترین روز به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت كه دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست این یا ملك یا آدمیزاد پری یا آفتاب عالم افروز
ندانستی كه ضدان در كمینند نكو كردی علی رغم بدآموز
مرا با دوست ای دشمن وصالست تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
شبان دانم كه از درد جدایی نیاسودم ز فریاد جهان سوز
گر آن شبهای باوحشت نمیبود نمیدانست سعدی قدر این روز
**
بهار
رسید موكب نوروز و چشم فتنه غنود درود باد بر این موكب خجسته، درود
به كتف دشت یكی جوشنی است مینا رنگ به فرق كوه یكی مغفری است سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع سحاب لل پاشد همی به سیمین خود
شكسته تاج مرصع به شاخك بادام گسسته عقد گهر بر ستاك شفتالود
به طرف مرز بر آن لالههای نشكفته چنان بود كه سر نیزههای خونآلود
به روی آب نگه كن كه از تطاول باد چنان بود كه گه مسكنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت گواه موسی یابی و معجز داوود
به هركه درنگری، شادیی پزد در دل به هرچه برگذری، اندهی كند بدرود
یكیست شاد به سیم و یكیست شاد به زر یكیست شاد به چنگ و یكیست شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرماند و لیك مرا به خرمی ملك شاد باید بود
**
بگریست ابر تیره به دشت اندر
بگریست ابر تیره به دشت اندر وز كوه خاست خندهی كبك نر
خورشید زرد چون كله دارا ابر سیه چو رایت اسكندر
بر فرق یاسمین، كله خاقان بر دوش نارون، سلب قیصر
قمری به كام كرده یكی بربط بلبل به نای برده یكی مزمر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار لاله به كف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد در موكبش بهار خوش دلبر
آن یك طراز مجلس و كاخ بزم این یك طراز گلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون كشمیر این باغ را بسازد چون كشمر
هر بامداد، باد برآید نرم وز روی گل به لطف كشد معجر
خوی كرده گل ز شرم همی خندد چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خار بن بخندد و سیصد گل چون آفتاب سر زند از خاور
مانند كودكان كه فرو خندند آنگه كشان پذیره شود مادر
قارون هر آنچه كرد نهان در خاك اكنون همی ز خاك برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون لل همی بغلتد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد باغ از شكوفه چون فلك از اختر
برف از ستیغ كوه فرو غلتد هر صبح كفتاب كشد خنجر
هوشنگ ابتهاج (ه.ا سايه)
بهار آمد گل و نسرين نياورد
نسيمی بوی فروردين نياورد
پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو هم سفر نيست
چه افتاد اين گلستان را چه افتاد؟!
که آيين بهاران رفتش از ياد
چرا پروانگان را پر شکستهاست
چرا هر گوشه گرد غم نشستهاست
چرا خورشيد فروردین فرو خفت
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر دارد بهار نو رسيده
دل و جانی چو ما در خون کشيده
بهارا خيز و زان ابر سبکرو
بزن آبی به روی سبزهی نو
گهی چون جويبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
هنوز اين جا جوانی دلنشين است
هنوز اين جا نفسها آتشين است
مبين کاين شاخهی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری پر بيدمشک است
مگو کاين سرزمينی شورهزار است
چو فردا دررسد رشک بهار است
بر آرد سرخ گل خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
اگر خود عمر باشد سر برآريم
دل و جان در هوای هم گماريم
دگر بارت چو بينم شاد بينم
سرت سبز و دلت آباد بينم
به نوروز دگر هنگام ديدار
به آيين دگر آيي پديدار…
...............................
حکیم ابوالقاسم فردوسی
بمان تا بيايد همه فرودين
كه بفروزد اندر جهان هوردين
زمين چادرسبز در پوشدا
هوا بر گلان سخت بخروشدا
بخواهم من آن جام گيتي نماي
شوم پيش يزدان بباشم به پاي
كجا هفت كشور بدو اندرا
ببينم بر و بوم هر كشورا
بگويم تو را هر كجا بيژن است
به جام اندرون اين مرا روشن است
كنون خورد بايد مي خوشگوار
كه مي بوي مشك آيد از كوهسار
هوا پر خروش و زمين پر زجوش
خنك آنكه دل شاد دارد بنوش
همه بوستان ريز برگ گل است
همه كوه پر لاله و سنبل است
به پاليز بلبل بنالد همي
گل از ناله او ببالد همي
شب تيره، بلبل نخسبد همي
گل از باد و باران بجنبد همي
بخندد همي بلبل و هر زمان
چو بر گل نشيند، گشايد زبان
ندانم كه عاشق گل آمد گر ابر
كه از ابر بينم خروش هژبر
بدرد همي پيش پيراهنش
درخسان شود آتش اندر تنش
..................................
امیرخسرو دهلوی
« نوروز آمد و گلزار بشکفت »
چو بوستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
زآسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانه زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بربست گل در پرده داری
بنفشه سر برآورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبحگاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گویی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
فلک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرو آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افکند زیر سرو شمشاد
که نوروز آمد و گلزار بشکفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت
..........................
نظامي گنجوی:
بيا باغبان خرمي ساز كن / گل آمد در باغ را باز كن
ز جعد بنفشه بر انگيز تاب / سر نرگس مست بر كش ز خواب
سهي سرو را يال بر كش فراخ / به قمري خبر ده كه سبز است شاخ
يكي مژده ده سوي بلبل به راز / كه مهد گل آمد به ميخانه باز
ز سيماي سبزه فرو شوي گرد / كه روشن به شستن شود لاجورد
سمن را درودي ده از ارغوان / روان كن سوي گلبن آب روان
به سر سبزي از عشق چون من كسان / سلامي به سبزه مي رسان
هوا معتدل بوستان دلكش است / هواي دل دوستان زان خوش است
درختان شكفتند بر طرف باغ / بر افروخته هر گلي چون چراغ
از آن سيمگون سكه نوبهار / درم ريز كن بر سر جويبار
...........................
خیام نیشابوری
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخيز و بجام باده کن عزم درست
کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
چون بلبل مست راه در بستان يافت
روي گل و جام باده را خندان يافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
درياب که عمر رفته را نتوان يافت
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است
.....................
دقيقي مروزي
برافكند اي صنم ابر بهشتي
زمين را خلعت ارديبهشتي
بهشت عدن را گلزارماند
درخت آراسته حور بهشتي
جهان طاوس گونه گشت ديدار
به جايي نرمي و جايي درشتي
زمين برسان خون آلوده ديبا
هوا برسان نيل اندوده مشتي
بدان ماند كه گويي از مي و مشك
مثال دوست بر صحرا نبشي
زگل بوي گلاب آيد ازآن سان
كه پنداري گل اندر گل سرشتي
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ ديده آهوي دشتي
چنان گردد جهان هزمان كه گويي
پلنگ آهو نگيرد جز به كشتي
بتي بايد كنون خورشيد چهره
مهي كو دارد از خورشيد پشتي
بتي رخسار او همرنگ ياقوت
مئي برگونه جامه كنشتي
دقيقي چارخصلت برگزيدست
به گيتي در زخوبيها و زشتي
لب بيجاده رنگ و ناله چنگ
مي چون زنگ و كيش زرد هشتی
.......................
رودکی سمرقندی
آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
با صد هزار زينت و آرايش عجيب
شايد كه مرد پير بدين گه جوان شود
گيتي بديل يافت شباب از پي مشيب
چرخ بزرگوار يكي لشگري بكرد
لشگرش ابر تيره و باد صبا نقيب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
ديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب
آن ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
و آن رعد بين كه نالد چون عاشق كثيب
خورشيد ز ابر تيره دهد روي گاه گاه
چونان حصاريي كه گذر دارد از رقيب
يك چند روزگار جهان دردمند بود
به شد كه يافت بوي سمن را دواي طيب
باران مشك بوي بباريد نو بنو
وز برف بركشيد يكي حله قصيب
گنجي كه برف پيش همي داشت گل گرفت
هر جو يكي كه خشك همي بود شد رطيب
لاله ميان كشت درخشد همي ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضيب
بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
سار از درخت سرو مر او را شده مجيب
صلصل بسر و بن بر با نغمه كهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنك غريب
اكنون خوريد باده و اكنون زييد شاد
كه اكنون برد نصيب حبيب از بر حبيب
............................
عنصری بلخی
نوروزي همي در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختي لعبتي ديگر شود
باغ همچون كلبه بزاز پرديبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روي بند هر زميني حله چيني شود
گوشوار هر درختي رشته گوهر شود
چون حجابي لعبتان خورشيد را بيني به ناز
گه برون آيد زميغ و گه به ميغ اندر شود
افسر سيمين فرو گيرد زسر كوه بلند
بازمينا چشم و زيبا روي و مشكين سر شود
............................
سهراب سپهري
مانده تا برف زمين آب شود.
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات.
مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد.
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم.
............................
محمدرضا شفیعی کدکنی
کوچ بنفشهها …
در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشههاي مهاجر
زيباست
در نيم روز روشن اسفند
وقتي بنفشهها را از سايههاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبههاي کوچک چوبي
در گوشهی خيابان ميآورند
جوي هزار زمزمه در من
ميجوشد
ايکاش
ايکاش آدمي وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههاي خاک
يک روز ميتوانست
همراه خويش ببرد هر کجا که خواست
در روشناي باران
در آفتاب پاک
.........................
فريدون مشيری
بوی گل نرگس؟
- نه،
که بوی خوش عيد است!
شو پنجره بگشا،
که نسيم است و نويد است.
رو خار غم از دل بکن، ای دوست،
که نوروز
هنگام درخشيدن گلهای اميد است.
بر لالهء از برف برون آمده بنگر،
چون روی تو، کز بوسه من سرخ و سپيد است.
با نقل و نبيدم نبود کار، که امروز
روی تو مرا عيد و لبت نقل و نبيد است.
گر با دل خونين، لب خندان بپسندی
با من بزن اين جام، که ايام، سعيد است!
*
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحالِ روزگار …
خوش بحالِ چشمه ها و دشتها
خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحالِ جانِ لبريز از شراب
خوش بحالِ آفتاب …
ای دل من ، گرچه در اين روزگار
جامهء رنگين نمیپوشی به كام
بادهء رنگين نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در ميانِ سفره نيست
جامت از آن می كه میبايد تهی است
ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار …
گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ
..................................
امام خمینی (ره)
باد نوروز وزیـــده است به كوه و صحرا جامه عیـــد بپـــوشنـــد، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبـــود راه به دوست نازم آن مطـــرب مجلـــس كـــه بود قبله نما
صوفى و عارف ازین بادیه دور افتـادند جــام مى گیر ز مطــرب، كه رَوى سوى صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند من ســرمست، ز میخـــانه كنـــم رو به خدا
عید نوروز مبارك به غنــــى و درویش یــــــار دلـــــدار، ز بتخـــانــــه درى را بـــگشا
گر مرا ره به در پیر خــــــرابات دهى بــه سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف اربــــــاب عمائم بودم تـــا بـــه دلـــدار رسیدم نـــكنم بـــــاز خــطا
........................
خواجوی کرمانی
عید آمد و آن ماه دل افروز نیامد دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد
نوروز من ار عید برون آمدى از شهر چونست كه عید آمد و نوروز نیامد
مه مى طلبیدند و من دلشده را دوش در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد
آن ترك ختائی بچه آیا چه خطا دید كامروز علی رغم بدآموز نیامد
خورشید چو رسمست كه هر روز برآید جانش هدف ناوك دلدوز نیامد
تا كشته نشد در غم سوداى تو خواجو در معركهى عشق تو پیروز نیامد
....................
فروغی
یا رب این عید همیون چه مبارك عید است كه بدین واسطه دل دست بتان بوسیدهست
گرنه آن ترك سپاهی سر غوغا دارد پس چرا از گرهی زلف زره پوشیدهست
شاخی از سرو خرامندهی او شمشادست عكسی از عارض رخشندهی او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نكو نتوان كرد بس كه از خوی بدش چشم دلم ترسیدهست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت كه از آن خاطر هر تنگدلی رنجیدهست
مطرب از گوشهی چشمت چه نوایی سر كرد كه به هر گوشه بسی كشته به خون غلطیدهست
تنگ شد در شكرستان دل طوطی گویا دهن تنگ تو بر تنگ شكر خندیدهست
دل یك سلسله دیوانه به خود میپیچد تا كه بر گردنت آن مار سیه پیچیدهست
حلقهی زلف تو را دست صبا نگرفته است ذكر سودای تو را گوش كسی نشنیدهست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را كه رخ خوب تو دیباچهی هر امیدست
عید فرخندهی عشاق به تحقیق تویی كه سحرگه نظرت منظر سلطان دیدهست
انبساط دل آفاق ملك ناصر دین كه بساط فلك از بهر نشاطش چیدهست
آن كه از بخت جوان تا به سر تخت نشست خاك پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افكندهست دست او گاه سخا مخزن زر پاشیدهست
آفتاب فلك جود فروغی شاه است كه فروغش به همه روی زمنی تابیدهست
.......................
عطار نیشابوری
ای بلبل خوشنوا فغان كن عید است نوای عاشقان كن
چون سبزه ز خاك سر برآورد ترك دل و برگ بوستان كن
بالشت ز سنبل و سمن ساز وز برگ بنفشه سایبان كن
چون لاله ز سر كله بینداز سرخوش شو و دست در میان كن
بردار سفینهی غزل را وز هر ورقی گلی نشان كن
صد گوهر معنی ار توانی در گوش حریف نكتهدان كن
وان دم كه رسی به شعر عطار در مجلس عاشقان روان كن
ما صوفی صفهی صفاییم بی خود ز خودیم و از خداییم
...................................................................
منوچهری
آمد بهار خرم و آورد خرمى وز فر نوبهار شد آراسته زمى
خرم بود همیشه بدین فصل آدمى با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمى
زیرا كه نیست از گل و از یاسمن كمى تا كم شده ست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فروچكید چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حله اى كه ابرمر او را همی تنید باد صبا بیامد و آن حله بردرید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه كوهسار و دشت سرخ و سپید گشت چو دیباى پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاك برنوشت چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت افكند نیلگون به سرش معجر كتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر كس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمى زو یكى شكم آگنده آن شكمش به كافور و زعفران
آن سوسن سپید شكفته به باغ در یك شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویى دیبا ز شوشتر كز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوى خوش چو یكى پاره عودتر دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپید به مانند عبقرى برگ گل دو رنگ بكردار جعفرى
برگ گل مُورد بشكفته ى طرى چون روى دلرباى من، آن ماه سعترى
زى هرگلى كه ژرف بدو در تو بنگرى گویى كه زر دارد یك پاره در میان
چون ابر دید در كف صحرا قباله ها بارانها چكید و ببارید ژاله ها
تا گرد دشتها همه بشكفت لاله ها چون در زده به آب معصفر غلاله ها
بشكفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها وانگه پیاله ها، همه آگنده مشك و بان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روى گلها شكفت بر تن گلبن به جاى موى
چون دید دوش گل را اندر كنار جوى آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوى
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشكبوى گاهى سرود گوى شد و گاه شعرخوان
گلها كشیده اند به سر بر كبودها نه تارها پدید برآنها نه پودها
مرغان همی زنند همه روز رودها گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود صحرا ز عكس لاله چو بیت الحرم شود
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج كم شود بى رود و مى نباشد، یك روز و یك زمان
بلبل به شاخ سرو برآرد همى صفیر ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر
قمرى همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یكجاى بم و زیر
تا بادها وزان شد بر روى آبها آن آبها گرفت شكنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها بستند باغها ز گل و مى خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها از عشق نیكوان پریچهره، عاشقان
اطراف گلستان را چون نیك بنگرد پیراهن صبورى چون غنچه بردرد
از نرگس طرى و بنفشه حسد برد كان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
..........................................
حافظ شیرازی
ساقیا آمدن عید مبارك بادت
ساقیا آمدن عید مبارك بادت وان مواعید كه كردی مرواد از یادت
در شگفتم كه در این مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی كه دم و همت ما كرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد مر آن دل كه نخواهد شادت
شكر ایزد كه ز تاراج خزان رخنه نیافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور كز آن تفرقهات بازآورد طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این كشتی نوح ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
*
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش که این سخن سحراز هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع به حکم انکه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن به شادی رخ گل بیخ غم زدل برکن
رسید باد صبا غنچه در هواداری ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن
عرونس غنچه رسید از حرم به طالع سعد به عینه دل و دین میبرد به وجه حسن
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار برای وصل گل امد برون ز بیت حزن
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز مینچشید
*
ز کوى يار مي آيد نسيم باد نوروزى
از اين باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى
چو گل گر خرده اى دارى خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سوداى زراندوزى
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مى لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزى
به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانى
به گلزار آى کز بلبل غزل گفتن بياموزى
چو امکان خلود اى دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزى و بهروزى
طريق کام بخشى چيست ترک کام خود کردن
کلاه سرورى آن است کز اين ترک بردوزى
سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آى
که بيش از پنج روزى نيست حکم مير نوروزى
ندانم نوحه قمرى به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمى دارد شبانروزى
مي اى دارم چو جان صافى و صوفى مي کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزى
جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اى شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازى و گر سوزى
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقى که جاهل را هنيتر مي رسد روزى
مى اندر مجلس آصف به نوروز جلالى نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزى
نه حافظ مي کند تنها دعاى خواجه تورانشاه
ز مدح آصفى خواهد جهان عيدى و نوروزى
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزى
................
خاقانی
آمد بهار و بخت كه عشرت فزا شود
آمد بهار و بخت كه عشرت فزا شود از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
كان زر و جواهر بحر در و گهر شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار گلزار تخت شه كه بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی كز سر پری لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت كز نسیم قدوم بهار ملك در باغ تخت غنچهی یاقوت وا شود
عید قدم مبارك نوروز مژده داد كامسال تازه از پی هم فتحها شود
عید مبارك است كزان پای بخت شاه چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود هر كار كز خدای بخواهد روا شود
*
میخور که جهان حریف جوی است آفاق ز سبزه تازه روی است
بر عیش زدند ناف عالم اکنون که بهار نافه بوی است
از زهد کنار جوی کاین وقت وقت طرب و کنار جوی است
شو خوانچه کن و چمانه در خواه زان یوسف ما که گرگ خوی است
گرگ آشتی است روز و شب را و آن بت شب و روز جنگجوی است
خاقانی گفت خاک اویم جان و سر او که راست گوی است
گفتی ز سگان کیست افضل گر هست هم از سگان اوی است
..................
اقبال لاهوری
پیام شرقی
خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار
مست ترنم هزار ، طوطی و دراج و سار ، بر طرف جویبار ، کشت و گل و لاله زار ، چشم تماشا بیار
خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار
خیز که در باغ و راغ قافله گل رسید
باد بهاران وزید ، مرغ نوا آفرید ، لاله گریبان درید ، حُسن گل تازه چید ، عشق غم نو خرید
خیز که در باغ و راغ قافله گل رسید
بلبلکان در صفیر صلصلکان*در خروش
خون چمن گرم جوش ، ای که نشینی خموش ، در شکن آیین هوش ، باده معنی بنوش، نغمه سرا گل بپوش
بلبلکان در صفیر صلصلکان در خروش
حجره نشینی گذار گوشه صحرا گزین
بر لب جویی نشین ، آب روان را ببین ، نرگس ناز آفرین ، لخت دل فرودین ، بوسه زنش بر جبین
حجره نشینی گذار گوشه صحرا گزین
دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر
لاله کمر در کمر ، خیمه آتش به بر ، میچکدش بر جگر ، شبنم اشک سحر، در شفق،انجم نگر
دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر
خاک چمن وانمود راز دل کائنات
بود و نبود صفات ، جلوه گریهای ذات ، آنچه تو دانی حیات ، آنچه تو خوانی ممات ، هیچ ندارد ثبات
خاک چمن وانمود راز دل کائنات.
..............
مولانا جلال الدين (مولوی)
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو اي ريحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرين هميپرسد که چون بودي در اين غربت
هميگويد خوشم زيرا خوشيها زان ديار آمد
سمن با سرو ميگويد که مستانه هميرقصي
به گوشش سرو ميگويد که يار بردبار آمد
بنفشه پيش نيلوفر درآمد که مبارک باد
که زردي رفت و خشکي رفت و عمر پايدار آمد
هميزد چشمک آن نرگس به سوي گل که خنداني
بدو گفتا که خندانم که يار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگي به ره بري چو تيغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنيا بنه ترکان زيبارو
به هندستان آب و گل به امر شهريار آمد
ببين کان لکلک گويا برآمد بر سر منبر
که اي ياران آن کاره صلا که وقت کار آمد
*
بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد كه سنگ و ریگ روشن شد شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد
كسی آمد كسی آمد كه ناكس زوكسی گردد مهی آمد مهی آمد كه دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد كه دلها را بخنداند می ای آمد می ای آمد كه دفع هر خمار آمد
كفی آمد كفی آمد كه دریا دُرّ ازو یابد شهی آمد شهی آمد كه جان هر دیار آمد
كجا آمد كجا آمد كزینجا خود نرفته است او ولیكن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
كنون ناطق خمش گردد كنون خامش به نطق آمد رها كن حرف بشمرده كه حرف بی شمار آمد
رستاخیز طبیعت
آمد بهار خرم و آمد رسول یار مستیم و عاشقیم و خماریم و بی قرار
ای چشم وای چراغ روان شو به سوی باغ مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن زغیب غریبان رسیده اند رو رو كه قاعده است كه " القادِم یُـزار"
گل از پی قدوم تو در گلشن آمده است خار از پی لقای تو گشته است خوش عذار
ای سرو گوش دار كه سوسن به شرح تو سرتا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد ولطفت گره گشاست از تو شكفته گردد و بر تو كند نثار
گویی قیامت است كه بركرد سرزخاك پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار
تخمی كه مرده بود كنون یافت زندگی رازی كه خاك داشت كنون گشت آشكار
شاخی كه میوه داشت همی نازد از نشاط بیخی كه آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز پیدا شود درخت نكوشاخ بختیار
لشكر كشیده شاه بهار و بساخت برگ اسپرگرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سربریم فلان را چوگندنا آن را ببین معاینه درصنع كرد گار
آری چو در رسد مدد نصرت خدا نمرود را بر آید از پشه ایی دمار
شور گل
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقى كرامت هاى مستان گفت شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل چو دید از لاله كوهى كه جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانى دم سرد زمستانى چه حیلت كرد كز پرده به دام آورد مستان را
"سقاهم ربهم" خوردند و نام و ننگ گم كردند چو آمد نامه ساقى چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزد كه سرماى فراق او زكام آورد مستان را
درآ در گلشن باقى برآ بر بام كان ساقى ز پنهان خانه غیبى پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر كه ساقى هر چه درباید تمام آورد مستان را
كه جان ها را بهار آورد و ما را روى یار آورد ببین كز جمله دولت ها كدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزى به ناگه ساقى دولت به جام خاص سلطانى مدام آورد مستان را
عید بر عاشقان مبارك باد
عید بر عاشقان مبارك باد عاشقان عیدتان مبارك باد
عید ار بوی جان ما دارد در جهان همچو جان مبارك باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین تا به هفت آسمان مبارك باد
عید آمد به كف نشان وصال عاشقان این نشان مبارك باد
روزه مگشای جز به قند لبش قند او در دهان مبارك باد
عید بنوشت بر كنار لبش كاین می بیكران مبارك باد
عید آمد كه ای سبك روحان رطلهای گران مبارك باد
چند پنهان خوری صلاح الدین بوسههای نهان مبارك باد
گر نصیبی به من دهی گویم بر من و بر فلان مبارك باد
نظرات شما عزیزان: